جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

اول خرداد

امروز اول خرداد است و من به جرات می تونم بگم که بعد از تعطیلات عید گذشت زمان رو احساس نکردم ، به حدی خودم رو توی کار غرق کردم که روزها رو نفهمم ،که تنهایی رو حس نکنم .به تقویمم نگاه می کنم همه صفحه هاش پره از کارهایی که کردم و باید بکنم ...ته دلم انگار یه چیزی خالیه یه چیزی که انگار منو از همه چیز دور می کنه .. . ولی خوبه ،اینکه حواست به هیچ جا نباشه اینکه شبا از خستگی بیهوش شی و به هیچی فکر نکنی ... خوبه که گذشت روزا رو حس نکنی ........ولی..وقتی به خودت می آیی می بینی خیلی کارا دوست داشتی که نکردی خیلی جاها دلت می خواسته که نرفتی ...و این روزها داره می گذره و تو از خودت غافلی ... 

من امروز یه حس خاصی دارم ...نمی دونم چیه ولی هر چی هست جدیده...

فردا

من هیچ وقت از تنهایی نترسیدم ،تنهایی نه به معنای بدون دوست و بدون یار و بدون آدم ها زندگی کردن منظورم تنهایی توی خونه موندنه ،خیلی وقته که به خاطر شرایط زندگیم عادت کردم که  بیشتر اوقات تنها باشم ...تنها بخوابم ..تنها بیدار شم ..تنهایی خرید کنم ..تنهایی زندگی کنم و همیشه به خاطر مشغله زیاد کاری و فکری که دارم از تنهاییام استقبال کردم ...ولی این روزها انگار همه چیز تغییر کرده ،من اون آدم سابق نیستم و خودم بهتر از هر کسی اینو می دونم شبها با وجود خستگی زیاد ساعت ها بیدار می مونم و صداهای عجیبی تو اون تاریکی شب منو به هراس می ندازه ..صداهایی که انگار همه ترس های عالم رو به دلم می یاره ..صداهایی که تو عمق شب وسط اون همه تنهایی منو پرت می کنه به خاطره های دور به روزهایی که اگرچه موقعیت و پول و راحتی آلان رو نداشتیم ولی خوشحال بودیم ،صدای خنده هامون تا اوج می رفت و اشک هامون با یک تلنگر به خنده می نشست اون روزها از استرسو و فشار اعصاب خبری نبود هر چی بود  زندگی بود خود خود زندگی ...... و من امروز می ترسم ..نه از تنهایی ها ...نه از صداهای غریب تو عمق شب ...من می ترسم از فردا ....از فرداهایی که از امروز هم پر هراس تره....

روزای خوب

 

توی ماشین موقع برگشت به این فکر می کردم که چقدر همه حالمون خوبه ..خیلی وقت بود که همچین حسی نداشتم ،با وجود خستگی ولی همه خوب بودن ،یکی از معدود روزایی بود که هیچکی زیاده روی نکرده بود هیچکی بد اخلاقی نکرده بود ...توی اون جمع بیست و خورده ای نفر هیچکی واسه اون یکی قیافه نگرفته بود حتی اونایی که مست بودن هم یه جورای خوبی مست بودن ....گفتیم خندیدیم خوردیم به سلامتی همدیگه ....هر کی سعی می کرد بهترینی باشه که می تونه و عجیب بود که مهربونی همه به دل می نشست... 

به چراغهای روشن بزرگراه خیره شدم و به این فکر می کنم که انگار همه یه جورایی باور دارن که ممکنه سال دیگه پیش هم نباشن ..همه یه جورایی می دونن که این مملکت دیگه جای موندن نیست ....شاید واسه همینه که همه خیلی خوب بودن ...شاید واسه اینکه تنها چیزی که باقی می مونه همین خاطره هاست........ 

منشی دکتر افشار

اون موقع ها که بچه بودم شاید 5 یا 6 سالم بود ،عاشق این بودم که مریض شم و برم دکتر. با اینکه خیلی از خود دکتر می ترسیدم البته که همین آلانم می ترسم ولی خوب ما یه دکتری داشتیم به اسم دکتر افشار که من عاشق منشی اش بودم یعنی رسما" فقط دلم می خواست ساعت ها می نشستم و حرکات اینو نگاه می کردم ...واسه خودش سوژه ای بود اون وقت ها ...قشنگ یادم که اون وقتها مامانم یه دامن بلند مشکی با یه مانتوی بلندتر گشاد از اونای که یه اپل داشت این هوااااااا می پوشید یه روسری گنده هم می نداخت سرش ولی باز هم می ترسید خواهران و برادران ویژه بسیجی بهش گیر بدن ......حالا فکر کن این خانم منشی تو اون روزها چه تیکه ای بود ...(تمام اجزای صورت و لباساش یادمه به خدا اگه یه اپسیلون دروغ بگم) شلوار جین تنگ می پوشید البته یه دونه از اون مانتوهای شکل مامانم هم روش می پوشید ولی همیشه دکمه هاش باز بود ....بعد یه مقنعه سرش می کرد از اینا که جنسشون لخته .. بعد یه کاکل می ذاشت که وای ی ی من عاشق اون کاکلش بودم بعد ناخناش بلند بود خیلی ..مامانم می گفت مثه دست بیل ....لاک قرمز می زد و ماتیک قرمز می مالید ....وای که من فقط دلم می خواست بشینم نگاش کنم ..همش با تلفن حرف می زد و با یه حالت خاص که آلان می دونم معنیش چیه می خندید ....هر وقت هم از دست نگاههای خیره من خسته می شد یه چشم غره به من می رفت و روش رو بر می گردوند .....و اون موقع من فوری سرم رو می نداختم پایین که دوباره رو به من بشینه ..........ولی قصه تازه وقتی شروع می شد که ما بر می گشتیم خونه و من می خواستم بازی کنم و تو بازی بشم منشی دکتر افشار وای که چه به روز این مامان بیچارم می اوردم ..یکی از پیرهنای بابام رو می پوشیدم که بشه مانتو بعد یدونه از روسریای مامانم رو بر می داشتم و تازه اون موقع بود که می خواستم کاکل بذارم ..ولی مگه می شد اخه موهای من همیشه خیلی لخت بود وای نمی ستاد ...خلاصه یه مداد میذاشتم پشت کاکل که وایسته بعد با ماژیک رو کاغذ عکس ناخن بلند می کشیدم و قرمز می کردم و دورش رو می بریدم و با چسب می چسبوندم رو ناخنام و مامان بیچارم یه ماتیک قرمز کلینیک داشت که من رسما" به ......دادمش  خلاصه بعد این همه تدارکات تازه بازی من شروع می شد و من می شدم منشی دکتر افشار وای ی ی که چقدر دلم می خواست وقتی بزرگ شدم بشم منشی دکتر افشار .............دیشب زن عموم بعد سالها یاد اون روزا کرده بود و می گفت یه روز من ظهر اومدم خونتون دیدم تو یه چیزی گذاشتی رو سرت و کلت شده اندازه قابلمه ... به مامانت یواشکی گفتم این چرا این طوری کرده خودشو ..مامانمم گفته هیس می شنوه ناراحت می شه شده منشی دکتر افشار .......یادم نیست خیلی ولی مثه اینکه اون موقع هر کی از راه می رسیده یه ساعت به من می خندیده و خوب خودتون می تونین حدس بزنین که بعدش  چه اتفاقی می افتاده................

آدم ها

بعضی وقت ها به حقیقت های تلخی در مورد آدم های اطرافت می رسی که هرگز..هرگز در انتهایی ترین گوشه مغزت هم دربارش فکر نکرده بودی....