جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

منشی دکتر افشار

اون موقع ها که بچه بودم شاید 5 یا 6 سالم بود ،عاشق این بودم که مریض شم و برم دکتر. با اینکه خیلی از خود دکتر می ترسیدم البته که همین آلانم می ترسم ولی خوب ما یه دکتری داشتیم به اسم دکتر افشار که من عاشق منشی اش بودم یعنی رسما" فقط دلم می خواست ساعت ها می نشستم و حرکات اینو نگاه می کردم ...واسه خودش سوژه ای بود اون وقت ها ...قشنگ یادم که اون وقتها مامانم یه دامن بلند مشکی با یه مانتوی بلندتر گشاد از اونای که یه اپل داشت این هوااااااا می پوشید یه روسری گنده هم می نداخت سرش ولی باز هم می ترسید خواهران و برادران ویژه بسیجی بهش گیر بدن ......حالا فکر کن این خانم منشی تو اون روزها چه تیکه ای بود ...(تمام اجزای صورت و لباساش یادمه به خدا اگه یه اپسیلون دروغ بگم) شلوار جین تنگ می پوشید البته یه دونه از اون مانتوهای شکل مامانم هم روش می پوشید ولی همیشه دکمه هاش باز بود ....بعد یه مقنعه سرش می کرد از اینا که جنسشون لخته .. بعد یه کاکل می ذاشت که وای ی ی من عاشق اون کاکلش بودم بعد ناخناش بلند بود خیلی ..مامانم می گفت مثه دست بیل ....لاک قرمز می زد و ماتیک قرمز می مالید ....وای که من فقط دلم می خواست بشینم نگاش کنم ..همش با تلفن حرف می زد و با یه حالت خاص که آلان می دونم معنیش چیه می خندید ....هر وقت هم از دست نگاههای خیره من خسته می شد یه چشم غره به من می رفت و روش رو بر می گردوند .....و اون موقع من فوری سرم رو می نداختم پایین که دوباره رو به من بشینه ..........ولی قصه تازه وقتی شروع می شد که ما بر می گشتیم خونه و من می خواستم بازی کنم و تو بازی بشم منشی دکتر افشار وای که چه به روز این مامان بیچارم می اوردم ..یکی از پیرهنای بابام رو می پوشیدم که بشه مانتو بعد یدونه از روسریای مامانم رو بر می داشتم و تازه اون موقع بود که می خواستم کاکل بذارم ..ولی مگه می شد اخه موهای من همیشه خیلی لخت بود وای نمی ستاد ...خلاصه یه مداد میذاشتم پشت کاکل که وایسته بعد با ماژیک رو کاغذ عکس ناخن بلند می کشیدم و قرمز می کردم و دورش رو می بریدم و با چسب می چسبوندم رو ناخنام و مامان بیچارم یه ماتیک قرمز کلینیک داشت که من رسما" به ......دادمش  خلاصه بعد این همه تدارکات تازه بازی من شروع می شد و من می شدم منشی دکتر افشار وای ی ی که چقدر دلم می خواست وقتی بزرگ شدم بشم منشی دکتر افشار .............دیشب زن عموم بعد سالها یاد اون روزا کرده بود و می گفت یه روز من ظهر اومدم خونتون دیدم تو یه چیزی گذاشتی رو سرت و کلت شده اندازه قابلمه ... به مامانت یواشکی گفتم این چرا این طوری کرده خودشو ..مامانمم گفته هیس می شنوه ناراحت می شه شده منشی دکتر افشار .......یادم نیست خیلی ولی مثه اینکه اون موقع هر کی از راه می رسیده یه ساعت به من می خندیده و خوب خودتون می تونین حدس بزنین که بعدش  چه اتفاقی می افتاده................

آدم ها

بعضی وقت ها به حقیقت های تلخی در مورد آدم های اطرافت می رسی که هرگز..هرگز در انتهایی ترین گوشه مغزت هم دربارش فکر نکرده بودی....

 

 

 

 

 

بعضی لحظه ها هست توی زندگی که انگار اشتباهی بوده ،انگار از جنس تو نیست ،حتی رد پایی از قول های نانوشته رو هم توش پیدا نمی کنی .لحظه های گنگ و نا مانوسی که تا ساعت ها بعد هم توانایی هضم کردنش رو نداری ...و تازه اون موقع است که باید تظاهر به فراموشی کنی ..تظاهر به بی عاری ،لبخند بزنی و به خودت بقبولونی که هیچ اتفاق مهمی نیافتاده و اینها بخشی از واقعیت های زندگیه .....ولی حقیقت اینه که ضربه هایی که به روح و قلب آدم می رسه هیچ وقت از بین نمی ره.......

وابستگی ها

روزها انگار خلاصه شده ،واسه من که حداقل اینطوریه ،هر روز ساعت 8 بیدار میشم میام سر کار ،بعدش کار و کار و کار تا ساعت 5 و 6 بعد از ظهر یا شایدم بیشتر البته تو هفته های گذشته حتی جمعه هام سر کار بودم یعنی بدون اغراق شب که میرم خونه توان هیچ کاری رو ندارم .احساس می کنم همه چی تو خونه به هم ریخته ولی من به این روند تکراری عادت کردم یعنی واقعیت اینه که وقتی سر کارم به هیچی فکر نمی کنم مثه موقع هایی که کتاب می خونم واسه همین انرژی خیلی زیادی برای کارم می ذارم ...راستش با وجود اینکه کار من خیلی زیاده و هیچ استراحت و مرخصی نداره ولی من بیش از حد دوسش دارم ..نمی تونم فکر کنم که یه روز دیگه سر کار نیام ....واین هم یه جور وابستگیه ...و کلا" من از وابستگی ها بیزارم شاید تو گذشته آدم وابسته بودم البته آلان هم از نظر احساسی خیلی آدم مستقلی نیستم ولی حداقل دیگه یاد گرفتم که وابستگی های فیزیکی ام رو کم کنم ........... 

و تو موقعیت امروزم این وابستگی منو می ترسونه ..