جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

شب

 

 

 

 نگاهش رو به سیاهی شب دوخته بود ..اسمون مهتاب بود و هوا گرم....پشت سرش خیابون بود و روبروش تنهایی ...خودش اینجا بود و فکرش فرسنگ ها دورتر ،بغض لعنتی رو فرو داد ...برای فرار دیگه دیر شده بود ...صدای قدم هایی که از هر لحظه بهش نزدیک تر می شد ...نزدیک و نزدیک تر ...باید می رفت ،می دونست که بعضی وقت ها برای برگشتن دیگه خیلی دیره ...وای که چه سخته وقتی عقلت می گه برو و دلت ..این دل لعنتی بهت می گه بمون ...صدا ساکت شد و قدم ها از حرکت ایستاد ..دست گرمی روی شانه های لرزانش نشست ...و آرامشی عجیب قلب  

بی تابش را  نوازش کرد ....دست های قدرتمندی او را به عقب برگرداند.... فقط به اندازه یک نفس با او فاصله داشت ...و با تمام وجود احساس کرد که گاهی وقت ها فقط یک نگاه برای بازگشتن به زندگی کافی است...... 

نگاهش رو به سیاهی چشمان او دوخته بود .....اسمون مهتاب بود و هوا گرم