جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

business trip

مسافرت کاری بودم از سه شنبه شب که رفتم تا دیروز صبح که برگشتم فکر کنم فقط ۱۰ یا ۱۱ ساعت خوابیدم .با اینکه دیشب زود خوابیدم ولی هنوز خستم از صبح که اومدم سر کار داغونم رسما...البته دو روز کاری عالی داشتم با اینکه از لحظه ایی که رفتم هر اتفاقی که بگی افتاد اولا که دیر رسیدم فرودگاه و این همکارم بیچاره علف زیر پاش سبز شد تازه نزدیک بود از پرواز جا بمونیم که خدا رحم کرد.....وقتی هم که رسیدیم چمدون هامون گم شد و پدرمون دراومد می خواستیم قید جلسه روز بعد رو بزنیم چون من که رسما همه چیم تو چمدون بود حتی کیف لوازم آرایشم ....بالاخره بعد کلی این ور اون ور رفتن فهمیدیم چمدون هامون توی first class مونده حالا فکر کن آش نخورده دهن سوخته ...ما نشستیم تو پرواز economy دهنمون سرویس شده انقدر که یه بچه بغل گوشمون ونگ ونگ کرد اون وقت باید دو ساعت تموم معطل چمدونایی بشیم که رفته تو first خلاصه......فردا و پس فرداشم یکسره از صبح تا شب تو جلسه بودیم اگه بگم خسته کننده نبود دروغ گفتم ...ولی با این همه این جور مسافرت ها همیشه پر از تجربه است ... 

یه چیزی که خیلی برام جالبه ..روابط کاری این خارجی هاست یعنی می دونی قبل از اینکه با هم همکار باشن با هم دوستن ..مثلا همه به رئیس کلشون که خیلیهم آدم کله گنده اییه میگن مارکو مثل ما نمی گن جناب آقای فلان یا همه از صبح با لباسای رسمی یا آقایون با کت شلوار نشستن حرف زدن بحث کردن خیلی جدی بعد شب واسه شام همه لباس اسپورت می پوشن با هم شام می خورن سیگار می کشن فرقی هم نمی کنه زن باشی یا مرد دور استخر هتل جمع می شن یه drink ملایم به سلامتی همدیگه می نوشن ....و این یعنی صمیمیت به نظر من ...یه حس خوب ...که اینجا توی ایران نیست اینجا کمتر می تونی با کسی صمیمی بشه چه برسه اینکه اون آدم مرد باشه ....واسه همین من فکر می کنم یکی از دلایلی که اونا موفقن اینه که همه به موقع کار میکنن به موقع تفریح میکنن به موقع دوستی میکنن و شاید از همه مهمتر اینکه به موقع.........زندگی می کنن.

خاطره های دور...

حس عجیبی این روزها توی عمق وجودم رفته ،بعضی لحظه ها تمام تنم رو می لرزونه و بعد یهویی خالی می شم ...وقتی به خودم میام می بینم هیچکس نیست نه دست نوازشی نه آغوش گرمی نه نگاه پر از سرزنشی ...و تنهایی تلخ این روزا دوباره یادم می یاد و من پر می شم از یاد تموم خاطره های دور...خاطره های خوب...

ما اینجور آدمی هستیم

اصولا" من آدم دقیقه 90 نیستم یعنی از کارای هول هولکی خوشم نمی یاد ،از سوپرایز کردن های بی موقع هم خوشم نمی یاد .دوست ندارم وقتی ساعت 10 شب شام خوردم و مسواک زدم و با گرمکن و یه پتو نشستم جلو تلویزیون و دارم خرمالو میخورم تازه یکی  زنگ بزنه بخواد واسه ما برنامه بذاره ...آقا کلا" من آدم برنامه ریزی شده هستم .شاید این اصلا" خوب نیست که میدونم نیست باشه قبول شاید خیلی باحال باشه که یهویی تازه 12 شب تصمیم بگیری بری شمال و یه ساک برداری و کلی خرت و پرت الکی بریزی توشو راه بیافتی و به شخمتم نباشه که مرخصی دو روز بعد و گرفتی یا نه بعدم صبح از لب دریا با صدای گرفته زنگ بزنی به آقای رئیس و بگی آنفولانزای نوع A گرفتی ،آره خدایی باحال ،منم وقتی می شنوم یکی از این کارا می کنه کلی خوشم می یاد ولی خوب  من اینطوری نیستم دیگه دست خودمم نیست باید بدونم که برنامه مثلا" شبم چیه یا میخوام فردا چی کار کنم یا من اصولا"نمی تونم خالی ببندم بعد عین خیالم نباشه اولین کسی که سوتی می ده خودمم یعنی فکر کن من بخوام به رئیسم از شمال زنگ بزنم بگم من مریضم انقدر ضایع خالی می بندم که خودمم باورم نمی شه چه برسه به اون  .. هرچند همین من بعضی وقتها خیلی کارای خارق العاده انجام می ده که خیلی ها که منو می شناسن تعجب می کنن ...البته فکر نکنید من یه پیرزن هاف هافو هستم ...ما فقط اینجور آدمی هستیم....

نگاه

دیدی بعضی وقتها توی یه کافه ای رستورانی جایی نشستی بعد یهو در وا می شه و یکی با کلی آدم وارد می شه و با تو چشم تو چشم می شه و تو سعی می کنی سرتو بندازی پایین و یه نگاه به پارتنرت بندازی واز اون لبخندایی که دوست داره بهش بزنی بلکه یارو ببینه و دست از سرت بر داره .... بعد هر بار که سرتو می یاری بالا باهاش برخورد چشمی می کنی ،نه اینکه تو هم بخوای نگاش کنی ولی انقدر یارو بهت زل زده که یه لحظه به خودت شک می کنی ..به خودت و لباسات نگاه میکنی و سعی می کنی به روی خودت نیاری تا یه وقت آبروریزی نشه...بعد یه نگاه به پارتنر اون می کنی می بینی با بقیه دوستاش سرگرمه و غش غش خندش رو هواست .. بعدحرصت می گیره که عجب یاروی پرویی نه خودش تنهاست نه تو تنهایی ولی دست بر دار نیست... انگار اون نیم ساعت که اونجایی ۲ ساعت می گذره ..ولی حس می کنی یه چیزی تو نگاهش آشناست ..بعد وقتی از جات بلند می شی که از در بیرون بری تازه یادت می یاد یارو کیه ... بعد اون موقع فوری از در میری بیرون و دیگه پشت سرتم نگاه نمی کنی..... 

 

پ.ن : یکی از چیزای خیلی خیلی بد اینه که مجبور بشی یه رستورانی که خیلی دوست داری دیگه نری....

جواب خوبی بدیه؟؟بله

تا حالا شده واسه یکی هر کاری از دستت بر میاد انجام بدی بهش خوبی کنی کارایی که خوشحالش می کنه براش بکنی ...کارهایی که آدم هایی که حتی از تو بهش نزدیک ترن هیچ وقت براش نکردن و بعد اون آدم یه جایی پشت سرت یه جایی که تو نیستی که حتی از خودت دفاع کنی یه حرفایی بزنه که هیچ واقعیتی نداره ...... و تو دلت می شکنه ....هر چی سعی می کنی به خودت دلداری بدی که نه مهم نیست تو اون کارای خوبو واسه خودت کردی واسه خدا حتی اگه اون نفهمه ....ولی نمی شه قانع نمی شی ...تو می خواستی فقط به اون خوبی کنی ولی ......آه ه ه ه .... دلت می گیره وقتی جواب مهربونیهات جواب محبت هات جواب همه باورهایی که به یه آدم داری توی یه لحظه از بین می ره ............ نه فقط دلت نمی گیره ...داغون می شی ...انگاری خالی می شی .  

  

و من امروز هم از هر چی حس زندگیه خالی ام.........انگاری زندگی کردنم نمی یاد اصلا این روزا