جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

جایی دیگر

دست نوشته های شخصی

تهران.ملاقات با یک دوست

دیشب یکی از اون شبهایی بودکه آدم دوست داره همیشه تکرار بشه .یک شب پاییزی .هوای عالی و دیدن دوستی که همیشه برات باارزش بوده و خوردن قهوه توی کافه ای که ازش کلی خاطره داری. 

                                                                                             

  

با اینکه دیروز تا ساعت ۶ سرکار بودم و لی بعضی وقت ها ارزش داره که با تمام خستگی کلی توی ترافیک تجریش و سر دربند بمونی تا برسی به اون خیابونی که همیشه دوستش داری خیابون مرجان کافی شاپ تکسین  . 

وقتی رسیدیم کافه اونقدر خلوت بود که من یک لحظه فکر کردم بسته است ولی وقتی رفتیم تو دیدیم فقط یه دختروپسرتقریبا۱۷ .۱۸ ساله پشت یکی از میزهای گوشه دیوار نشستن و اونقدر چیک تو چیکن که نه چیزی  میبینن نه چیزی می شنون ..چی می گن این دختر پسرای جزقلی بهم که هیچوقت تمومی نداره........خلاصه نشستیم پشت یکی از اون میزهایی که دم پنجره است از اون جاهایی که با یه نگاه به اون طرف شیشه میتونی همه خیابون و ماشینهای بیرونو ببینی که البته بهترین جای نشستن توی کافه برای من که عاشق دید زدن آدم هام همین میز کنار پنجره است. ..... من و دوستم خیلی حرف داشتیم واسه گفتن همیشه خیلی حرف واسه گفتن داریم ولی اینبار با همیشه فرق می کرد اون داشت برای من از یه حس جدید حرف می زد فکر می کنم عاشق شده که حتما شده چون توی این همه سالی که از بچگی می شناسمش هیچ وقت این طوری ندیده بودمش چشماش برق می زد یه برق قشنگ و حس زندگی تو نگاهش پر بود وانعکاس صداش هنوز تو گوشم می پیچه ...............  

سنگینیه نگاه مرد کافه چی مجبورمون کرد که از جامون پاشیم بیشتر از یک ساعت بود که بی وقفه حرف زده بودیم و همون جا نشسته بودیم .تمام میزهای کافه پر بود وبا بلند شدن ما سه نفر هجوم آوردن و سر جامون نشستن  

 هنوز از در بیرون نرفته بودیم که چشمم به میز گوشه دیوار افتاد دختر پسره هنوز نشسته بودن و بی خیال از تمام سر و صدا ها و نگاه خصمانه کافه چی به روی هم لبخند می زدنند.   

خیابان ولیعصر،غروب پاییز

خیابون ولیعصر با اون درختهای بلندش با سنگفرشایی که حداقل ازخیلی خیابونای تهران بهتره واسه من بهترین خاطرات روزهای زندگیمو تداعی میکنه .اون موقعی که نه هنوز ماشین داشتیم نه اونقدر بزرگ شده بودیم که بهمون اجازه بدن هر جایی بریم ما تو این پیاده روهای طولانی خاطراتی داشتیم .از تجریش تا سر پارک ملت. نمیدونم چرا ولی انقدر همیشه حرف برای گفتن داشتیم که نمی فهمیدیم کی رسیدیم سر پارک وی تازه اون موقع بود که به خاطر رد شدن از اون خیابون وحشتناک با وجود اون همه ماشین مجبور می شدیم یکمی حواسمونو جمع کنیم بماند که چقدر متلک میشنیدیم و چند تا ماشین جلو پامون ترمز میکرد تا بالاخره برسیم اون ور خیابون دم اون اسباب بازی فروشیه( شیرین) که البته به نظر من خیلی گرون فروشه .....خلاصه پیاده روی ما ادامه داشت و فقط حرف بود و

حرف و حرف تا می رسیدیم دم پارک ملت بعد هم یکراست بی برو برگرد میرفتیم برج سایه توی کافی شاپش میشستیم و تست ژامبون می خوردیم.

من و دوستم که همیشه بهترین دوستم بوده که هست و خواهد بود مهم ترین و بزرگترین تصمیم های زندگیمونو توی این خیابون گرفتیم.از همون روزها بود که شروع به نوشتن کردیم .

و حالا هر وقت پاییز میشه هر وقت بارون می یاد هر وقت از خیابون ولیعصر رد می شم یاد اون روزها میافتم...یاد روزای که هنوز بچه بودیم ولی بزرگ فکر میکردیم ....حالا بزرگ شدیم و دوست داریم مثه بچه ها فکر کنیم. 

 

نخستین حرف

همیشه واسه من شروع، کار سختی بوده اونقدر سخت که خیلی وقت ها باعث شده خیلی از آرزوهامو دنبال نکنم شاید واسه همینه که این اسموواسه وبلاگم انتخاب کردم .

قبل تر ها اونوقت ها که خیلی کوچیک تر بودم بیشتر به دنبال خواسته هام میرفتم ولی یه روزی یه جایی انگار زمان از حرکت ایستاد ولی نه دارم اشتباه میگم زمان سریعتر و سریعتر گذشت تا من به اینجا رسیدم وچه کودکانه میپنداشتم که زندگی مثل کفه ترازوست که بعضی وقتها ارزش بعضی چیزا انقدر زیاد میشه که خواسته یا ناخواسته ما بقی ارزش ها توی کفه سبکتر قرار میگیره و خود به خود از ذهن و قلبمون پاک میشه ................ولی نه اشتباه میکردم شاید با گذر زمان آرزوها از ذهنمون پاک بشه ولی از قلبمون نه هیچ وقت نمیشه ..............................

و من امروز بعد از یه تلنگر کوچیک به خودم اومدم و میخوام دوباره بنویسم دوباره خودم باشم ودوباره زندگی کنم..............................